خوانشي بر شعر شاملو


خوانشي بر شعر شاملو

احمد سوسرايي(ا.دي)‏

با آوازي يک دست

يک دست

دنباله ي چوبين بار

در قفاي اش

خطي سنگين و مرتعش

بر خاک مي کشيد.

‏"-تاج خاري بر سرش بگذاريد!"

و آواز دنباله ي بار

در هذيان دردش

يک دست

رشته يي آتشين

مي رشت

‏"-شتاب کن ناصري،شتاب کن!"

از رحمي که در جان خويش يافت

سبک شد

وچونان قويي مغرور

در زلالي ي خويشتن نگريست

‏"-تازيانه اش بزنيد!"

رشته ي چرم باف

فرود آمد،

وريسمان بي انتهاي سرخ

در طول خويش

از گزهي بزرگ

برگذشت

‏"-شتاب کن ناصري،شتاب کن!"

از صف غوغاي تماشائيان

الغازر

گام زنان راه خود گرفت

دست ها

در پس پشت

به هم درافکنده،

وجان اش رااز آزار گران دِيني گزنده

آزاد يافت:

‏"- مگر خود نمي خواست،ورنه مي توانست!"

آسمانِ کوتاه

به سنگيني

بر آواز رو در خاموشي ي رحم

فرود افتاد.

سوگ واران

به خاک پشته بر شدند

و خورشيد و ماه

به هم

بر آمد.

اين شعر صرفا توصيف موقعيت و حالت عيساست(عيسا مانندان)وقتي که به طرف سرنوشت خويش مي رود(مي روند).آنگاه ‏که تماشا گران بدو(با آنان)مي نگرند و دژخيمان به وي(به آن ها)فرمان مي دهند و او(آنان)را تازيانه مي زنند.وسرانجام ‏هنگامي که او(آن ها)به صليب کشيده مي شود(مي شوند)وخورشيد و ماه به هم برمي آيندو"جلجتا"را سکوت فرا مي گيرد.شعر ‏با اين بند آغاز مي شود:

با آوازي يکدست،

يکدست.

دنباله ي چوبين بار

در قفايش

خطي سنگين و مرتعش

بر خاک مي کشيد.

‏-"تاج خاري بر سرش بگذاريد!"-

اين نخستين بند شعر،توصيف وضع مسيح در لحظات صعود به جلجتاست.اگر دقيقا به کلمات منتخب توجه شود(با توجه به ‏حالت مشايعان که طبعا مخلوطي از سکوت و پچ پچ و بهت است)به سهولت،مناسبت صفت "يکدست"و صفات "مرتعش"و ‏‏"سنگين"درک خواهد شد.چرا که هر دو صفت،در صعود عيسي به کوه هم تعيين کننده ي وزن چوب و هم مبين ميزان تحمل و ‏کيفيت نفس نفس زدن اوست.چوبي سنگين که در هنگام صعود لاجرم سنگين تر احساس مي شود وباتوجه به لرزش (وطبعا ‏لرزيدن چوب)وخستگي حامل،با کلمه ي"ارتعاش"بسيار متناسب است:

وآواز دراز دنباله ي بار

در هذيان دردش

يکدست

رشته ي آتشين

مي رشت

‏-"شتاب کن ناصري،شتاب کن"-

در اين بند،که ادامه ي همان توصيف بند اول است،شاعر نقبي به درون مسيح مي زند.اگر در پاره ي آغاز شعر ‏صفت"يکدست" را براي"آواز" به کار برده و در حقيقت صداي يکنواخت "چوب"را که خارج از دنياي درون عيساست،نشان ‏داده،در اين پاره صفت"دراز"را براي "آواز"(به مناسبت خط درازي که همچنان به زمين کشيده مي شود)و صفت "يکدست"را ‏براي "هذيان درد"(که نشان دهنده ي حالت دروني عيساست)به کار مي برد.آن چنان که اگر مي گويد آواز دراز چوب در درون ‏او "رشته اي آتشين"مي رشت،لزوم تعبير "رشته ي آتشين"را نه بي مناسبت،که به اعتبار رد ماروار و تازيانه وار چوب بايد ‏گرفت.اما چرا اين تعبير خاص را در اينجا آورده است؟علي التحقيق به منظور آمادگي خواننده به لحاظ رابطه اي است که با ‏پاره ي بعد خواهد داشت:

از رحمي که در جان خويش يافت

سبک شد

و چونان قويي مغرور

در زلالي خويشتن نگريست

‏-تازيانه اش بزنيد!"-

اينجاست که رابطه ي ذکر شده با فرمان "تازيانه اش بزنيد"روشن مي شود.يعني علت تناسب "رشته ي آتشين"معلوم مي ‏گردد:رشته اي آتشين در برابر انساني که لطيف تن و پاک روان است؛و اکنون از رحمي که در درون خويش مي بيندسبک مي ‏شود و همچون "قويي"در زلالي خويشتن مي نگرد.زيرا که هنوز حالت"يکدستي"به هم نخورده و هنوز ضربه ي نخستين وارد ‏نشده است.و راستي چرا همچون"قوه"؟.واصولا چرا از ميان انبوه تعابير،ذهن شاعر بايد متوجه "قو"بشود؟ومگرنه اينست ‏که"قو"(بنا بر افسانه ي زندگي حيوانات)تنها پرنده اي است که مرگ خود را پيش بيني مي کندو در زمان موعود بر زلال ترين ‏جاده ي آب به سوي مرگ به حرکت در مي آيد؛تا سرانجام در گوشه اي دور،با هستي زيباي خويش وداع گويد.درست همچون ‏مسيح با آگاهي در زلالي روح خود به سوي مرگ محتوم به پيش مي رود:

رشته ي چرم باف

فرود آمد.

وريسمان بي انتهاي سرخ

در طول خويش

از گرهي بزرگ

بر گذشت.

‏-"شتاب کن ناصري،شتاب کن!"-

واين بند چهارم است.ادامه ي طبيعي بند پيشين.زيرا اگر در پاره ي پيش اززلالي و لطافت مسيح سخن رفت(از انجا که هرچه ‏پوست بدن نازک تر باشد،درد تازيانه را بيشتر احساس خواهد کرد)تنها به اين اعتبار است که ميزان دردي که از فرود آمدن ‏تازيانه احساس مي شود،دوچندان نشان داده شود:تن لاغر و لطيفي که به احترام آن حتي شايسته نيست کلمه ي"تازيانه"را به ‏کار برد.اينجاست که مناسبت"رشته ي چرم باف"معلوم مي گردد:رشته اي که در حقيقت نشان دهنده ي تازيانه ي چرم بافته ‏اشت که از وحشتناک ترين تازيانه هاست.همان که "ريسمان بي انتهاي سرخ"نيز تعبير مي شود.و به خصوص به اعتبار جاري ‏شدن خون انساني همچون عيشا،و آنگاه "ريسمان بي انتهاي سرخ"در طول خويش امتداد مي يابد(در حين بلند کردن و زدن)و ‏از گرهي بزرگ بر مي گذرد.و به اين ترتيب غير مستقيم ضربه ي تازيانه اي را نشان مي دهد.(گويي که تازيانه خوردن دون ‏شان مسيح است).تازيانه اي که ناگاه کشيده مي شود(در طول خويش)و سپس به گرد کمر عيسي مي پيچد(گره ي کمر)(يا به ‏قول شاعر به دور خود مي پيچد)و ديگر بار بازمي گردد(از گرهي بزرگ بر گذشت)و نيز به قول شاعر چون به دور خود مي ‏پيچد دوباره باز مي شود؛و در آخر فرمان تکرار مي گردد:-"شتاب کن ناصري ،شتاب کن"-کاري که معمولا به منظور تند ‏رفتن و شتاب کردن حيوان ها مي کنند.و در اينجاست نهايت درد.دردي که از آن مردي چون عيساست.

آنگاه چون از پاره ي آغاز شعر؛زميه براي گريز آخرين(تازيانه خوردن عيسي)آماده شده است،و در بند بعد(بند پنجم)ديگر از ‏مسيح در مي گذرد و به "تماشائيان"مي پردازد.

از صف غوغاي تماشائيان

العازر

گام زنان راه خود گرفت

دست

در پس پشت

به هم درافکنده،

جانش را از آزار گران ِ دِيني گزنده

آزاد يافت:

‏-"مگر خود نمي خواست،ورنه مي توانست"-

و توجه کنيد در اينجا شاملو تا چه پايه استادانه از کلمه ي"تماشائيان"استفاده مي کند و نه"تماشاگران"،چرا که اينان گرچه ‏هريک تماشاگر مسيح اند ولي خود به راستي تماشايي اند. و پيداست که از ميان اينان مهمتر از همه "العازر"است،که بزرگ ‏ترين معجزه ها را از مسيح ديده است،همان مرده اي که بر اثر اعجاز او زنده شده و اکنون به تماشاي رهاننده ي خويش ايستاده ‏است.همو که اگر چه کوچکتر از آن است که مسيح را فرياد رس باشد(همچنان که مسيح را از او توقعي نيست)اما در حقيقت به ‏بهانه ي "مگر خود نمي خواست،ورنه مي توانست"از زير بار دِين خود به مسيح شانه خالي مي کند.

اکنون وقت آن است که به اعتبار "مگر خود نمي خواست،ورنه مي توانست"همراه با شهيدي چون مسيح و شاهدي چون العازر ‏در دايره ي کتاني و رمزي شعر پاي نهاد و چهري گسترده و تعميم يافته ي مسيح و همه ي کساني را که مي توانستند و ‏نخواستند در نظر گرفت،و توجه کرد که قهرمان مبارز و بزرگ هميشه چنين اند،همچنان که همه ي العازران هميشه ‏چنان،همانان که از مسوليت متعهد مي گريزند.گريزي که خود نيز"انتخابي"است.زيرا اگر العازر سرانجام اين روي سکه را ‏ترجيح داد و به اين بهانه خود را از زير با آن دين آزاد يافت،در هرصورت براي او آن روي سکه نيز وجود داشت:

آسمان کوتاه

به سنگيني

بر آواز روي در خاموشي رحم

فرو افتاد

سوگواران به خاک پشته بر شدند

و خورشيد و ماه

به هم

بر آمد

و اين بند آخر شعر است.بندي با حسن ختام و لازم. چرا که پس از تصليب ،تناه توصيف سوگواران و کيفيت محيط اطراف مانده ‏است.پاره اي که با توجه به ميزان مصيبت وصف شده،عجيب متناسب و وحشت زاست:آسماني که به سنگيني فرو مي افتد و ‏آواز رحم را(که به تريج به خاموشي مي گرايد)به يکباره خاموشي مي کند،و چون فرو مي افتد لاجرم ماه و خورشيدش در هم ‏مي تپند و در به هم خوردگي نظام جهان با هم بر مي آيند.ماه و خورشيد در آسماني که اگر صفت"کوتاه"را مي پذيرد غير از ‏اينکه نشانه ي بارگراني است که به دوش ناظران است،در حقيقت از اين نظز ايت که به ديده ي آنان(همان ها که به خاک پشته ‏بر شده اند)ديگر زمان و زمين را وسعتي نيست.

و چرا چنين تحديدي را روا بايد داشت؟مگرنه شاعر در حقيقت از سرنوشت خود سخن مي گويد؟ومگرنه اين دگرگوني حالت و ‏اختلاف تفسير حتي در ميان تماشگران نيز وجود دارد؟آن هم در چنين فضايي متوسع و پر از بهت و ابهام و بدون هر نوع ‏قضاوت مستقيم که خود سبب تحديد مي شود.خواننده اي که اکنون بايد بينديشد و در اعماق فرو رود و در خلوت خويش به ‏قضاوت بنشيند.

‏(بر گرفته ازکتاب" شعر زمان ما1"از محمد حقوقي.موسسه انتشارات نگاه)


آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: